از راه میرسی که چراغانمان کنی
فارغ ز کاجهای زمستانمان کنی
یعنی رها ز کوچه خیابانمان کنی
روشن به نور نیمهٔ شعبانمان کنی
برگرد، آسمان مرا یک ستاره نیست
«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»[1]
جانم به لب رسیده و جانانم آرزوست
لبتشنهام، طراوت بارانم آرزوست
یوسفترین پیمبر کنعانم آرزوست
«از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»[2]
ما را به جز به یوسف زهرا چه حاجت است؟
«خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است»2
از یاد بردهایم که یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحهٔ بوی سیب هست
در این زمانهای که ریا و فریب هست
«ای خواجه، درد نیست وگرنه طبیب هست»3
یا من هوالطبیب که از من بریدهای
«از من جدا مشو که توام نورِ دیدهای»4
ای آن که غیرِ تو همه را تار دیدهایم
مانند خود به بند تو بسیار دیدهایم
در چشم تو شکوه علمدار دیدهایم
«ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم»5
«صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن»[3]
این ذره را به لطف خودت آفتاب کن
با گریه سر به بالش ابر آسمان گذاشت
هجر تو داغ بر دل پیر و جوان گذاشت
خوشبخت آنکه پای فراق تو جان گذاشت
ای تیر آخری که خدا در کمان گذاشت
قلب مرا به تیر نگاهت هدف بگیر
جان مرا به جان عمویت نجف بگیر
ای آخرین حقیقت آدم، نیامدی
وی شوقِ بازدم، ز چه یک دم نیامدی
با اینکه تو به دیدن ما کم نیامدی
از صبح تا غروب نوشتم، نیامدی
گیرم خدا بخواهد و پیدا کنم تو را
«من با کدام دیده تماشا کنم تو را؟»2
ای آشنای این دل بیآشنا، بیا
ای باوفا، برای منِ بیوفا بیا
از صبح تا غروب نوشتم بیا بیا
این جا نیامدی، سحری کربلا بیا
آنجا که از قرار دو عالم قرار رفت
تا پشت خیمه اسب بدون سوار رفت
[1]1. حافظ
[2]1. مولوی 2 تا 5. حافظ
[3]. حافظ 2. فروغی بسطامی
- مجموعه شعر: اهل بيت عليهم السلام