تمام شد
تمام شد
مانند شمع، قصهاش از سر تمام شد
کوتاه مثل سورهٔ کوثر تمام شد
سیلی وزید در وسط کوچه، باد شد
تا هیجده ورق زد و دفتر تمام شد
از سوختن، نه در اثر ضربه شمع من
در پشت چارچوب همین در تمام شد
گفتم یکی نبود و چهل مرد آمدند
قصه نگفته، قصهٔ مادر تمام شد
بابا کشید پارچه را روی صورتش
آهی کشید و گفت که دیگر تمام شد
پلکی زد و رسید سرِ ظهرِ واقعه
این بار قصه واقعاً از سر تمام شد
زینب به فکر روزِ دهم بود بیشتر
وقتی وداع مادر و دختر تمام شد
وقتی که «یا بُنیّ» به گوش حرم رسید
آرام گفت: کار برادر تمام شد
آغاز شد حماسهٔ زینب به کربلا
آن لحظه که بریدن حنجر تمام شد
- مجموعه شعر: اهل بيت عليهم السلام